پرنده و قفس
اگرچه خسته و شكسته، بالش
اگرچه بسته پایش
پرنده، از قفس هم
به گوش میرسد ترانههایش!
بیوك ملكی
زیرخاكی
یک خمرۀ لبریز از شعر
دراین دلِ ویرانه دارم
یک قطعهاش را باز امشب
بر روی کاغذ میگذارم
این زیرخاکی مثل سکه
از جنس مفرغ یا که مس نیست
در خمرۀ گنجینۀ من
چیزی به غیر از جنسِ حس نیست
از قدمت و تاریخِ آنها
جز حدسهایی نیست در دست
یک شعرِ آن از عصر پاییز
تا انتهای برگ زرد است
یک شعرِ آن از عهد نوبرگ
منسوب به فصل بهار است
آن دیگری، در دوره یخ
بعد از تکامل در انار است
از عصر کشف آتش عشق
در غار تنهایی انسان
تا قرن حاضر یا معاصر
با قحط باد و برف و باران
در خمرهام چندین کتیبه
از جنس سنگ و آب دارم
لوحی لطیف از جنس سایه
در یک شب مهتاب دارم
گنجینهام مجموعهای از
انواع حسهای نهانی است
هرگز نمیپوسد چرا که
یک لحظه از قلبم جدا نیست
ناصر كشاورز
ترانۀ باران بهاری
بگذار باران ببوسدت
بگذار چكچك به سرت بزند
با قطرههای نقرهای
بگذار برایت لالایی بخواند
باران
استخری راكد میسازد در پیادهرو
استخری جاری در جوی
باران
شب، روی سقفمان
ترانهای كوچك و خوابآور مینوازد
من
باران را
دوست دارم
لنگستن هیوز؛ ترجمۀ سمیه پاشایی
آواز بهاری
سرخوش از مدرسه بیرون میزنند بچهها
گرم پراكندن آوازهای لطیف
در هوای وِلرم فروردین
چه شاد است فضای ساكت كوچه
سكوتی تكهتكه شده از خندۀ اسكناسهای نو