وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

داستان بسیار زیبای ماهیگیر فقیر

داستان بسیار زیبای ماهیگیر فقیر

در زمانهای بسیار دور ، زن و مرد فقیری کلبه ای نزدیک رودخانه داشتند و با ماهیگیری و بافتن تور برای مردم، پولی به دست می آوردند و زندگی خود و دو فرزندشان را اداره می کردند. اما یک روز آب رودخانه بالا آمد و کلبه ی کوچک آنها را خراب کرد. زن و دختر و پسر کوچولویش به شدت سرما خوردند و بیمار شدند. مرد هم ناراحت و درمانده به دنبال فراهم کردن غذا و دارو برای آنها بود، اما هیچکس حاضر نبود پولی به او قرض بدهد .

 

مردم در مقابل التماسهای او بی تفاوت شانه بالا می انداختند و چیزی نمی دادند. یک روز حال همسرش بسیار بد شد و مرد که نتوانسته بود او را نزد پزشک ببرد ، با چشمان گریان شاهد مردن همسرش شد. جسد زن را به خاک سپرد و دختر و پسرش را برداشت و راهی شهرشد. در حاشیه ی شهر خرابه ای را دید. بچه ها را در خرابه گذاشت و خودش به شهر رفت و شروع کرد به گدایی و توانست کمی غذا بگیرد و برای بچه ها ببرد.

 

مرد بیچاره بسیار ضعیف و ناتوان شده بود و نمی توانست کارکند؛ برای همین دستش را جلوی مردم دراز می کرد تا کمکش کنند. بعضیها پول و بعضیها هم غذا و لباس کهنه به او می دادند. به این ترتیب ماهیگیر فقیر قصه ی ما به یک گدای بدبخت و درمانده تبدیل شد. او از این کار شرمنده بود و خجالت می کشید به بچه هایش بگوید که غذا و لباس آنها را از راه گدایی تهیه می کند.

 

یک روز مرد فقیر هرچه در شهر گشت و دستش را جلوی مردم دراز کرد،کسی چیزی به او نداد. همه به او بی اعتنایی می کردند و حاضر نبودند کمکش کنند. مرد بیچاره تا غروب آفتاب در شهر گشت بی آنکه بتواند تکه نانی برای شام بچه ها تهیه کند. شب با ناامیدی به سوی آسیابی که در خارج از شهر قرار داشت رفت به این امید که کمی گندم از آسیابان بگیرد.

 

اتفاقاً یک مرد کشاورز مقداری گندم برای آسیاب کردن آورده بود. وقتی چشم کشاورز به مرد فقیر افتاد، دلش به حال او سوخت و دو پیمانه گندم به او بخشید. مرد فقیر که ظرفی برای بردن گندمها نداشت، آنها را در دامن پیراهنش ریخت و گرهی به پیراهن زد تا گندمها نریزند و بعد از دعا کردن برای مرد کشاورز از آسیاب بیرون آمد و به سوی شهر روان شد.

 

هوا تاریک شده بود و ستاره ها در آسمان می درخشیدند و ماه در میان آنها نورافشانی می کرد. مرد بیچاره که از شدت خستگی دیگر توانی نداشت، با دلی شکسته شروع کرد به راز و نیاز با خدا. می گفت: خدایا کاش کمکم می کردی تا از این بدبختی و فلاکت نجات پیدا کنم. کاش کمی پول داشتم تا برای بچه های بیمارم دارو و غذاهای خوب می خریدم .

 

بچه ها به غذاهایی مثل عسل و شوربا احتیاج دارند. کاش می توانستم این گندمها را بفروشم و به جایش عسل و عدس و سبزی و گوشت بخرم و برای بچه ها ببرم. آه ! ای خدای مهربان! کمکم کن! تو قادر و توانایی و می توانی گره از کار بسته ی بندگانت باز کنی. پس به من بدبخت هم نظری کن و گره از کارم بگشا که درمانده و ناتوان و حیرانم….. مرد با خدا سخن می گفت و متوجه نبود که گره لباسش باز شده و گندمها در راه ریخته اند.

 

وقتی متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است، با ناامیدی روی زمین نشست و گفت: خدایا من از تو خواستم گره از کارم بازکنی و مرا از این وضع نجات دهی اما تو گره پیراهنم را بازکردی و گندمها را ریختی؟ حالا با بچه های گرسنه ام چه کنم؟ چرا این بلا را سر من آوردی ای خدا؟ مگر خدایی به عظمت و دانایی و توانایی تو نمی داند کدام گره را بازکند؟ چرا با من چنین کردی؟….

 

خلاصه ، مرد فقیر می نالید و گریه می کرد و سعی داشت گندمها را از روی زمین جمع کند. در آن تاریکی روی زمین دست کشید و ناگهان دستش کیسه ای را لمس کرد که روی زمین افتاده بود. کیسه را برداشت و دستش را درآن فرو کرد و فریادی از شادی کشید. درون کیسه پر از سکه های طلا بود. مرد فقیر بر زمین افتاد و سجده ی شکر به جا آورد. حالا او مقدار زیادی پول داشت و می توانست با آنها هرچه می خواهد بخرد و بچه هایش را پیش پزشک ببرد. او از حرفهایی که زده بود پشیمان بود؛ پس دوباره شروع کرد به صحبت با خداوند بخشنده ی بی نیاز:

 

آه ای خدای مهربان، تو را شکر می کنم که این کیسه ی پول را برایم رساندی . خیلی به آن نیاز داشتم. امروز هیچکدام از بنده هایت به من کمک نکردند. هرکس به فکر خودش بودو من ِ نادان به جای درخواست از تو ، از آنها کمک می خواستم. حالا می فهمم که چرا مجبور شدم به سوی آسیاب بیایم زیرا تو این کیسه را سر راه من گذاشته بودی و برای پیداکردنش باید گره پیراهنم باز می شد و گندمها بر زمین می ریخت تا من مجبور شوم گندمها را از روی زمین جمع کنم و هنگام جمع آوری گندمها این کیسه را پیدا کنم. خدایا تورا سپاس

 

می گویم. تو هرچه بخواهی می توانی به بندگان بیچاره ای چون من ببخشی . ممنونم خدای من. از این لحظه به بعد دیگر دستم را جلوی هیچ کس دراز نخواهم کرد. با پولی که تو به من دادی کار می کنم تا از مردم بی نیاز شوم. من دیگر گدا نیستم. پروردگارا ، تومرا از فقر و بی پولی نجات دادی.

 

مرد همان شب برای بچه ها غذا و دارو خرید و از بیماری نجاتشان داد.فردای آن روز هم رفت و خانه ی کوچکی خرید و بچه ها را در خانه جا داد و دکانی هم خرید وبا توکل به خدا، شروع به کسب و کار نمود و از فقر و بدبختی نجات پیدا کرد.