نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان،دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود،می بیند
آدمی هست که می پوید راه.
تنش از خستگی افتاد زکار.
برسر ورویش بنشسته غبار
شده از تشنگی اش خشک گلو
پای عریانش مجروح ز خار
هر قدم پیش رود،پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.