در حالی که سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم، گفتم: « مطمئنم این تصمیمی که گرفتی از روی خشم و عصبانیت است وگرنه هیچ آدم عاقلی به این راحتی زندگی اش را خراب نمی کند، بخصوص زندگی شما که تازه شروع شده و هنوز پا نگرفته!»
آنا لبخندی تلخ زد و گفت: «چاره ای به غیر از جدایی ندارم.»
چند هفته گذشت. من دیگر خبری از او نداشتم تا این که یک روز تلفن زنگ زد؛ آنا بود که با صدایی شاد و سرزنده، با من حرف می زد. او می گفت مشکلش حل شده و چند وقتی است که زندگی خوبی دارد. به نظر می رسید شرایطش تغییر کرده و بهتر از قبل شده است. حسابی تعجب کرده بودم، برای همین پرسیدم: « چی شده؟ تو که تصمیم خودت را گرفته بودی؟ چی شد که منصرف شدی؟ »
آنا آرام خندید و گفت: « زندگی ام بهتر از قبل شده؛ خیلی بهتر. می دونی چه چیزی باعث این تغییر شد؟ »
واقعا گیج شده بودم. او ادامه داد: « من همیشه به شکرگزاری اعتقاد داشتم و می دانستم هر چه بیشتر از خداوند تشکر کنم، او هم نعمت های بیشتری به من می دهد، اما از زمانی که ازدواج کردم، دائم به نداشته هایم فکر می کردم؛ من آرزوی چیزهای زیادی را داشتم و می خواستم پس از ازدواج به همه آنها برسم، اما هیچ کدام از آرزوهایم به حقیقت نرسید. ماه ها همین طور زندگی کردم تا بالاخره فهمیدم باید زندگی ام را از دور و با دیدی وسیع تر ببینم؛ بدون توجه به جزئیات و نکات ظریف.»
از این که آنا عوض شده بود، بسیار خوشحال بودم و با خودم فکر کردم تغییر طرز فکر چقدر می تواند زندگی ما را تغییر دهد و چه آینده متفاوتی را پیش روی ما خواهد گذاشت!شاید بد نبود من هم کمی نگرشم را تغییر می دادم تا زندگی ام بهتر شود؛ حتی بهتر از آنچه که الان هست.