یكی از مهمترین عواملی كه یك فیلم را در تاریخ سینما جاودانه میكند، به سلامت گذشتن آن از فیلتر زمان است. اینكه فیلم بتواند حتی چند دهه بعد از ساخته شدنش هم با مخاطبان خود ارتباط برقرار كند و گذر زمان قدرت تاثیرگذاریاش را نكاهد و از میزان جذابیتش كم نكند و حتی بودهاند آثاری كه در زمان خود درك نشدهاند و بعدها به مرور جایگاه خود را در تاریخ سینما پیدا كردند.
اتفاقی كه برای بسیاری از فیلمهای مهم تاریخ سینما كه به نوعی از زمان خودشان جلوتر بودند، رخ داده است. پس طبعا این جمله كه این فیلم در زمان خودش فیلم خوبی بود دیگر اعتباری به همراه نمیآورد چون فیلم خوب برای هردوره و نسلی حرفی تازه دارد و قرار نیست با گذشت زمان چیزی از جذابیتهایش كم شود. همه اینها را هم میتوان به فیلمهای ژانر وحشت تعمیم داد.
نگاهی اجمالی به فیلمهای موفق این ژانر نشان میدهد آن فیلمی ماندگار بوده است كه گذشت زمان بر آن تاثیری نگذاشته باشد و از میزان هراسانگیزیاش كم نكرده باشد و تفاوت بین سلامت گذشتن یا نگذشتن از فیلتر زمان در این ژانر فرق بین وحشت آنی و وحشت ماندگار است. آن فیلمهایی كه به دنبال ایجاد وحشت آنی هستند، اگر كاملا موفق عمل كنند احتمالا میتوانند برای چند ساعت تماشاگر خود را تحت تاثیر قرار دهند و بترسانند. بسیاری از این فیلمها صرفا برای
سرگرمی ساخته میشوند و طبعا جایگاه رفیعی هم در ژانر وحشت پیدا نمیكنند. مگر اینكه نقشی كلیدی در تاریخشناسی این ژانر پیدا كنند.
مانند فیلم «جیغ» (1996) ساخته وس كریون كه به علت احیای زیر ژانری از ژانر وحشت، موسوم به اسلشر در دهه 90 به فیلمی مهم تبدیل شد اما قرار نیست میزان تاثیرگذاریاش هم ماندگار باشد و چون در دسته فیلمهای ایجادكننده وحشت آنی قرار میگیرد با گذر هرچه بیشتر زمان، از میزان جذابیتش كاسته شده و خواهد شد اما در عوض فیلمهایی كه اساس را بر پایه وحشت ماندگار میگذارند (طبعا منظورم فیلمهایی نیست كه علاقه دارند این كار را انجام دهند، ولی موفق نمیشوند) همواره توانستهاند ماندگاری خود را در این ژانر حفظ كنند.
اغلب این فیلمها كه تعدادشان نسبت به فیلمهای ایجاد كننده وحشت آنی بسیار كم است برخلاف فیلمهای دیگر كه قصد دارند با استفاده از یك منشأ بیرونی مانند هیولاها یا قاتلان دیوانه تماشاگر را بترسانند، تاكید خود را بر واهمههای ذهنی و روانی میگذارند و دو نمونه تمام عیار چنین فیلمهایی، «روانی» (1960) آلفرد هیچكاك و بهویژه «بچه رزمری» (1964) رومن پولانسكی هستند كه به نوعی پیشگامان وحشت مدرن در تاریخ سینما به حساب میآیند.
وحشتی كه توسط این فیلمها ایجاد میشود به علت ملموس و در دسترس بودن است كه ماندگار میشود چون یك تماشاگر به راحتی بعد دیدن یك فیلم مربوط به زیر ژانر مردگان زنده (زامبیها) میتواند آن را به علت دور از انتظار و غیر ممكن بودن فراموش كند ولی وقتی وحشت در فیلمی چون «بچهرزمری» در قالب همسایگان و پیرمرد و پیرزنهای در ظاهر مهربانی كه در كنارت هستند خود را نشان میدهد، آیا واقعا راه گریزی هست؟
آن هم نه همسایگانی با ظاهر شیطانی و یا ترسناك، بلكه افرادی كه حتی در پایان فیلم هم همان ظاهر انسانی و ملموس خود را حفظ میكنند و كسانی هستند شكل همه انسانهای دیگر. آن وقت است كه بعد از دیدن چنین فیلمهایی دیگر نمیتوان محیط اطراف را امن دانست، چون نیروی شر نه در هیبت یك زامبی، یك مرد قوی هیكل زشت و یا یك هیولای ناشناخته بلكه در ظاهر یك دوست مهربان هم میتواند ظاهر شود و این حتی فراتر میرود و در فیلم درخشان استنلی كوبریك یعنی «درخشش» (1980) تبدیل به ویرانگری یك خانواده توسط پدر آن خانواده (با بازی جك نیكلسون) میشود.
همه اینها وقتی جلوه هولناكتری به خود میگیرد كه فیلمی ما را هم به مانند شخصیت اصلیاش درگیر اوهام و خیالات ویرانگر خود كند، تا جایی كه ما هم به عنوان تماشاگر نتوانیم بین خیر و شر و واقعیت و خیال تفاوتی قائل شویم. یكی از بهترین نمونه در این نوع فیلمها «مستاجر» (1976)، اثر جاودانه رومن پولانسكی است كه كاملا ما را همراه با ترلكوفسكی درگیر اوهام هراس آلودی میكند كه در پایان واقعا نمیدانیم همه اینها تنها خیالات شخصیت اصلی بوده و یا واقعا اتفاق افتاده است و این حس آزاردهنده شك و تعلیق، خود جلوه دیگری از هراس و وحشت را برای ما نمایان میكند و به معنای واقعی كلمه «توی دلمان را خالی میكند».
البته بودهاند فیلمهایی كه با تلفیق دو عنصر وحشت آنی و وحشت ماندگار هم به موفقیتهایی رسیدهاند، برای نمونه «پرندگان» هیچكاك (1963) و یا «درخشش» كوبریك، كه هم توانایی ترساندن تماشاگر در لحظه را دارند و هم در ایجاد وحشت ماندگار موفق هستند و مخاطب را تا مدت زمانی طولانی با كابوسهای خود همراه میكنند، اتفاقی كه برای «جن گیر» (ویلیام فردریكن) با احترام به تمام بدعتگذاریهایش رخ نمیدهد و نتیجه این میشود كه این فیلم، بعد از گذشت نزدیك به 40 سال از ساخته شدنش دیگر آن تاثیرگذاری را روی مخاطب امروزی ندارد. در سینمای دهه اخیر اما خبر چندانی از این فیلمهای ماندگار در ژانر وحشت نیست.
به غیر از نمونههای موفقی چون «بگذار فرد مناسب وارد شود» (اثر درخشان توماس آلفردسون) محصول سال 2008 كشور سوئد، «جزیره شاتر» (مارتین اسكورسیزی) و فیلم نسبتا موفقی چون «مه» (فرانك دارابونت)، تقریبا نمونه خوبی در چند سال اخیر نمیتوان پیدا كرد كه مطمئن باشیم میتواند در طول زمان هم قدرت تاثیرگذاری خود را حفظ كند. از طرفی قسمت اول سری فیلمهای «اره» هم كه میتوانست به یك اتفاق در زیر ژانر اسلشر تبدیل شود با دنبالهسازیهای غیرمنطقی تبدیل به مجموعه نازلی شد كه تنها به درد دیدن سنتی فیلم ترسناك در شب هالووین میخورد. مشكل دیگر ژانر وحشت در دهه اخیر عدم ساختارشكنی و خلاقیت بوده است. عنصر بسیار مهمی كه از همان ابتدا یكی از اصلی رین عوامل موفقیت یك فیلم در ژانر وحشت به حساب میآمد.
اتفاقی كه در دهه 60 با ساخت فیلمهای ترسناك روانشناختی، در دهه 70 با فیلمهای ترسناك با بودجه بالا، مانند «آرواره ها» (استیون اسپیلبرگ) و «بیگانه» (ریدلی اسكات)، در دهه 90 با فیلمهای ترسناك در قالب مستندگونه مانند «پروژهجاد.گر بلر» (ادوارد دو سانچز و دنیل میریك) و در دهه 2000 با بازسازی فیلمهای ترسناك موفق ژاپنی و كرهای (حلقه، كینه و…) اتفاق افتاد. شاید تنها نكته قابل توجه در دهه اخیر ساخت هجویههای موفقی مثل «زامبی لند» (روبین فلایشر) و «شان مردگان» (ادگار رایت) باشد كه با هجو سری فیلمهای زامبی توانستند به موفقیت برسند.