از سالهای خیلی دور یا بهتر بگویم دوران دبیرستان، با شعر و ادب پیوند محبت داشتم ناگسستنی و اُنس و الفتی وصف نشدنی، مجلات و مطبوعات آن زمان تعدادشان محدود بود و امثال من هم توان لامز برای خریدنشان را نداشتیم، البته بیشتر به شوق مطالعه صفحات ادبی آنها، فرصتهایی پیش میآمد، به کتابخانههای عمومی و کتابخانه «آستان قدس رضوی و مسجد گوهرشاد» مراجعه میکردم و بعضی دیوانهای شعر را در زمان محدودی، مطالعه میکردم تا اینکه یک برخورد ساده راهگشای من نسبت به دسترسی مفصل به مجلات آن روزگار شد.
در آن زمان فروشگاههایی بودند که مجلات تاریخ گذشته را مثل «سپید سیاه»، «تهران مصوّر»، «اطلاعات هفتگی» و… به صورت کیلویی به مغازهدارها میفروختند- برای بستهبندی اجناس- من با خریدن دو یا سه کیلو و جداکردن صفحات ادبی آنها مجدداً با یک مقدار کسر به مغازهدارها میفروختم و به این ترتیب با پرداخت مبلغ کمی در هر ماه، آثار ادبی بیش از چندین مجله را در اختیار داشتم و پس از مطالعه و گزینش اشعار، به سلیقهی خودم، آنها را در دفتری به قطع رحلی بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ برگ صفحهآرایی میکردم که هنوز هم سه، چهار دفتر از آنها را به یادگار نگه داشتهام.
از همین رهگذر بود، که با شعرهای روان و زیبا و خط چشمنوازِ شعرای مطرح از جمله «استاد شهریار» آشنا شدم، تا سال ۱۳۴۹، که موفق به خرید «کلیات دیوان شهریار» شدم- چاپ چندم یادم نیست- (و این تایخ درست همزمان بود با اویل خدمت من در دادسرای استان خراسان) بگذرم، هر چه بیشتر دیوان شهریار را میخواندم، اشتیقا بیشتری در من ایجاد میشد و برخی قطعات روحنواز استاد را بارها و بارها میخواندم، و کمکم به فکر افتادم که این همه شوقش و شور را طی نامهای، به محضرِ استاد عرضه بدارم البته میدانستم، نامه نوشتن کسی مثل من! به استادی مانند «شهریار» و مثلاً توصیف و تمجید من با هیچ حسابی درست درنمیآید، و باز میدانستم که «تفاوت ره از کجاست تا به کجا» اما دلِ مشتاقِ من، صبوری را برنمیتافت و ناچار دست به قلم بردم و آنچه در ذهن و ضمیرم از روشنی و دلانگیزی شعر شهریار موج میزد، به روی کاغذ آوردم، و با همان هیجان و احساسی که داشتم، با طبع شکسته بستهی خودم، غزلی نیز سرودم، نامه مفصلی شده بود، آن را زیر و رو و پاکنویس کردم تا از دایره اب و ادبیات خیلی پرت نیفتاده باشد.
نوشتن نامه و پاکنویس آن به پایان رسیده بود ولی حالا مانده بودم که چگونه این عریضه را، به محضر استاد برسانم؟یا بهتر بگویم این «زیره را به کرمان بفرستم»؟!
از برخی اهل ادب، که نشانی پستی استاد را سراغ گرفتم نتیجهای حاصل نشد، تا اینکه ناگهان طرحی به نظرم رسید که در آن شرایط بیاطلاع میتوانست راه به جایی ببرد.
ناشرِ کتاب «انتشارات سعدی تبریز» بود پس میشد نامه را، سفارشی به نشانیِ مدیرِ انتشارات فرستاد و از ایشان خواهش کرد که این نامه را به دست اتساد شهریار برسانند. تَوَکَّلْتُ عَلَی الله تصمیم خودم را گرفتم و نامه را سفارشی و به سرعت تحویل پست دادم، البته در آن زمان، داشتنِ نسخه دوم از هر کاری، مستلزم استفاده از ورقه کپی بود که من از این اقدام هم غفلت کردم اما ابیاتی از غزل خودم را که در هم برهم با خودنویس به تاریخ مهر ماه ۱۳۵۰ نوشته بودم، هنوز بحمدالله دارم و با همان کاغذ:
به هوا خواهی آن «شمس» که در تبریز است
از تمنّا، دل شیداییِ من، لبریز است
«شهریارا»! تو چه دانی؟ که به امّیدِ وصال
سرمهی چشم من آن خاک محبتخیز است
از غزلهای تو، چون آینه و آب- روان!
بس که شیرین سخنی، شعر تو شورانگیز است
میتراود، ز شمیمِ سخنت، بوی بهار
نامهی نظمِ تو نازم، که عبیرآمیز است
نیست در باطنِ او، چشم بصیرت، هر کس
از ستایشگری حُسنِ تو، در پرهیز است
ای سَرَت خاک رَهِ حضرت مولا! به خدا
دستگیر تو «علی»در صفِ رستاخیز است
مَنِ بیمایه کجا، وان همه آثار کمال؟
هر چه در پای تو ریزم، اثری ناچیز است
بیریایی تو و، تقدیم تو این گلبن شوق
«پوریایی» تو و، تجلیل تو این گلریز است
سخنت، جلوهی حق دارد و از سایهی ظلم
مکن اندیشه که شمشیر عدالت تیز است
شَهِدَالله، که قصد من عرض ارادت به محضر آن بزگوار بود، با شناختی که از قلم ناچیز و طبع نارسای خود داشتم که- بَلِی الْاِنْسانَ عَلی نَفْسِه بَصیرَة وَ لُو اَلْقی مَعاذیرة- انتظار دریافت رسید هم نداشتم، تا چه رسد به پاسخ نامه. حدود پنج ماه از فرستادن نامه گذشته بود.
اوایل «اسفند ۱۳۵۰» یک روز صبح، پستچی که معمولاً همه روزه، نامههای دادسرا را تحویل میداد دفتری جلوی من باز کرد و گفت آقای شفق نامه سفارشی دارید امضا کنید وقتی چشمم به پشت پاکت افتاد اسم خودم را دیدم با خط زیبا و امضای استاد شهریار و نشانی: «تبریز- مقصودیه- مقابل مسجد مدینه- کاشی ۳۱».
شور و حالی به من دست داد وصفناشدنی. نامه را، بریده گذاشتم و بوسیدم با همه شتاب و شور و هیجانی که داشتم، به آرامی طوری نامه را باز کردم که حتی، به تمبرهای پشت پاکتب خدشهای وارد نشود. داخل پاکت، پنچ برگ کاغذ خطدار کلاسور بود که دو صفحه متن نامهی شورانگیز استاد بود با این جمله در مطلع آن:
(جناب آقای شفق با درود فراوان)…
- اینجا از یک توضیح کوتاه ناگزیرم که من نام خانوادگیام را از تاریخ ۷/ ۵/ ۱۳۴۷ از «غفورزاده» به «شفق»- که تخلص شعریام بود- تغییر داده بودم تا سال ۱۳۵۴، که مجدداً نام خانوادگی قبلی خود را انتخاب کردم و «شفق» به عنوان تخلص باقی ماند.
استاد شهریار، که خداوند بر علوّ درجاتش بیفزاید، طی دو صفحه مفصل با خس دلپذیر، و به زیبای هر چه تمامتر، بدون فاصله، مسلسلوار، پاسخی جانانه و ناب به نامهی نارسای من مرقوم فرموده بودند که پس از مطالعه آن، به این قسمت نامه که رسیدم عرق شرم بر پیشانیام نشست:
این نامه هر چه باشد، مهم نیست زیرا خودت میخوانی و بس. اما عوضش، در چند بیت غزلی، که به نام شما نوشته و تقدیم میدارم که از شما تجلیل کردهام.
استاد شهریار، با علم و اطلاع از اینکه من در «دادسرای استان خراسان» هستم و با اطلاع کامل از سایهی خفقانی که «رژیم شاهنشاهی» بر همه جا گسترده بود، و در روزگاری که نفسها، در سینه حبس بود و فقط زور و سرنیزه حکومت میکرد در همان ابتدای نامه، با شهامتی کمنظیر- که معلوم بود از ایمان قلبی و باور مذهبی پاک و عمیق سرچشمه گرفته است- نوشته بود:
البته اگر کسی بتواند در «دستگاه معاویه» بوده و خدمتِ «خدای علی»را انجام دهد، یعنی رفع ظلم از مظلومان کند چه بهتر، ولی وقتی چنین چیزی امکان نداشت، آن وقت «قاضی معاویه و یزید بودن»، لازمهاش (شُریح) بودن، و خط به خونِ حجتِ عصر و معصومِ زمان نوشتن است! و امثال بنده و سرکار که، هم خدا میخواهند، و هم خرما، فراوان است اما امثال «ابوذر غفاری» است که کیمیاست!
و آنگاه در صفحه جداگانهای، در جوابِ شعر شاگردی مثل من، با همان وزن اما با ردیف بسیار مشکل و در نهایت استادی و صلابت با عنوان «عشقی با شفق» غزلی شیوا و شیرینی در پاسخ سروده بود، با یادکردی، از بعضی اساتید آن زمان «فرخ، گلشن، گلچین معانی، کمال و…» با مطلع:
شفقا! هالهی مه هر چه ملالانگیز است
خطِ سرسبز تو هم، هالهی حالانگیز است
زیباترین پیوستنامه، قطعه عکسی بود جذاب با حاشیهنویسی و امضا و تاریخ که حکایت از بزرگواری و بزرگمنشی این استاد ارجمند داشت در صورتی که من از همان بدو نگارش نامه به خودم گفته بودم «من که باشم که بر آن خاطر عاطرگذرم؟» آری چنین کنند بزرگان.
این سعهی صدر و ذرهپروری صمیمانه، مرا بر آ» داشت که در نامهی دوم خطاب به ایشان بنویسم:
کم نیست گرچه بهر تو در این دیار، یار
در حیرتم که با تو شده «شهریار» یار
در بوستانِ عشقش و گلستانِ عاشقی
دل میرباید از همه بیاختیار یار
تأثیر «شهریار سخن» بود اگر شفق!
خیزد ز بند بندـِ تو فریاد یار یار…
پس از آن زندهیاد شهریار در دو قصیده غرایی با عنوان شبهای شعر ترس از اساتید شعر و ادب خراسان از متقدمین و معاصران به تفضیل یاد کرده است و اینک چند بیت از یکی از آنها:
آمدم در توس بعد از آن همه یاران جانی
تا بجویم ماندهای باز از رفیقان جوانی
سر به خاک «آستان قدس» بنهادنم که یارب!
این زمین قدس است و این روحِ مقدس، آسمانی
چیست دانی داروی دیدار «استادِ نویدم»
با دل بیچاره، جان بر لب، نوید زندگانی
چون «امید»ش شاعری باشد هماکنون در قصیدت
ثانی اثنین منوچهری کلیم دامغانی
«قهرمانان» و «شفق» یا خود «بقا» یا خود «کمالش»
چون «فروزانفر» فروزان با فروغ مهربانی
چون «رسا» و چون «سهی» دارد، که بستان ادب را
خود سهی روند و چو سرو رساشان سایبانی…
قبل از اینکه متن کامل نامه را بیاورم بد نیست اشارهای هم داشته باشم به منظومه بدیع حیدر بابای (شهریار) آنگاه که متن کامل و ترجمه فارسی آن را خواندم تحت تأثیرش محبتهای استاد و خلق کریم ان بزرگوار به ترجمة بخشی از آن منظومه پرداختم اینک متن ترکی چند بند از حیدر بابای استاد شعریار و ترجمه منظوم من:
حیدر بابا، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر، سولار، شاققیلداییب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلاییب باخاندا
سلام اوْلسون شؤوکتوزه، ائلیزه!
منیم ده بیر آدیم گلسین دیلیزه!
حیدر بابا، رسید چو هنگام رعد و برق
جاری شده است سیل خروشان ز غرب و شرق
چون چشم دختران به تماشای توست غرق
بر شوکت و شکوه تو بادا سلام من
ای کاش بگذرد به زبان تو نام من
حیدر بابا، کهلیکلرین اوچاندا
کوْل دیبیندن دوْوشان قالخیب، قاچاندا
باخچالارین چیچکلنیب، آچاندا
بیزدن ده بیر مومکون اولسا، یاد ائله
آچیلمییان اورکلری شاد ائله
وقتی که کبکهای تو پرواز میکنند
خرگوشها، فرار خود آغاز میکنند
یا غنچههای باغچهات ناز میکنند
آنجا اگر که دست دهد یاد ما بکن
یاد از دل گرفته و ناشاد ما بکن
حیدر بابا، گون دالیوی داغلاسین!
اوزون گولسون، بولاقلارین آغلاسین!
اوشاقلارین بیر دسته گول باغلاسین!
یئل گلنده، وئر گتیرسین بو یانا
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
حیدر بابا، که پشت تو گرم است از آفتاب
خندد به روی تو، چو بگرید به چشمه آب
بستند کودکان تو دسته گل گلاب
همراه با نسیم سرکوی من بیار
بدار گشته بخت مرا سوی من بیار
حیدر بابا، سنین اوزون آغاوْلسون!
دؤرد بیر یانین بولاق اوْلسون، باغ اوْلسون!
بیزدن سوْرا سنین باشین ساغ اوْلسون!
دونیا قضو- قدَر ، اؤلوم ایتیمدی
دؤنیا بویو اوغولسوزدو، یئتیمدی
حیدر بابا، که چهرة پاکت سپید باد
هر چا سوت چشمه و باغ امید داد
بادا سرت سلامت و بختت سعید باد
دنیا سرای مرگ و قضا و قدر بود
فرزند خویش کشته، یتیم از پدر بود
حیدر بابا، قورو گؤلون غازلاری
گدیکلرین سازاق چالان سازلاری
کَند- کؤوشنین پاییزلاری، یازلاری
بیرسینما پردهسیدیر گؤزومده
تک اوْتوروب، سئیر ائدهرم اؤزومده
حیدر بابا، «قوری گل» و پرواز غازها
در پیچ و تاب گردنهها، سوز و سازها
پاییز با بهار و فرود و فرازها
چون سینما به پش نظر پرده بستهام
در سیر حال خویشم و تنها نشستهام
حیدر بابا، قرهچمن جاداسی
چوْووشلارین گَلَر سسی، صداسی
کربلایا گئدنلرین قاداسی
دوشسون بو آج یوْلسوزلاین گؤزونه
تمدونون اویدوق یالان سؤزونه
حیدر بابا، «قره چمن» ات راهِ باصفاست
چاووشها ترنم شان گرم و آشناست
درد و بلای هر که روان سوی کربلاست
بر چشم گمرهان طمع کار و شیفته
ما را به صد دروغ تمدن فریفته
حیدر بابا، شیطان بیزی آزدیریب
محبتی اورکلردن قازدیریب
قارا گونون سرنوشتین یازدیریب
سالیب خالقی بیر- بیرینین جانینا
باریشیغی بلشدیریب قانینا
ما را فریب شیطان از راه برده است
رنگ محبت از دل یاران سترده است
بر سرنوشت، مهر سیاهی که خورده است
ما را همه، به جان هم انداخت، روزگار
با خون بنای صلح و صفا ساخت، روزگار
حیدر بابا، کندین گونو باتاندا
اوشاقلارین شامین یئییب، یاتاندا
آی بولوددان چیخیب قاش-گؤز آتاندا
بیزدن ده بیر سن اونلارا قصه دئ
قصهمیزده چوخلو غم و غصه دئ
حیدر بابا، غروب کند چون که آفتاب
یا چشم کودکان تو گردید مست خواب
از پشت ابر، ماه درآید به پیچ و تاب
خواهم که شرح زندگیام را تو سر کنی
با قصه شرح غصة ما مختصر کنی
حیدر بابا، آغاجلارین اوجالدی
آمما حئییف، جوانلارین قوْجالدی
توخلولارین آریقلاییب، آجالدی
کؤلگه دؤندی، گون باتدی، قاش قارالدی
قوردون گؤزو قارانلیقدا بَرَلدی
حیدر بابا، که جنگل تو سایهگیر شد
افسوس میخورم که جوان تو پیر شد
وان میش مست، گرسنه ونیم سیرشد
خورشید رفت و شب شد و آمد غمی بزرگ
در تیرگی چو برق درخشید چشم گرگ
حیدر بابا، سنین گؤیلون شاد اوْلسون
دونیا وارکن، آغزین دولو داد اولسون
سندن کئچن تانیش اولسون، یاد اولسون
دئینه منیم شاعیر اوغلوم شهریار
بیر عؤمر دور غم اوستونه غم قالار.
حیدر بابا، دل تو روان تو شاد باد
شهدت به کام و آرزویت بر مراد باد
بر هر که از تو میگذرد، هر چه باد باد
با او بگو که شاعر من «شهریار» من
غم روی غم گذاشته رفت از کنار من