ما را همین بس است كه داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و كنار نیست
عبید زاكانی
گفتی تو نه گوشی (!) كه سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار كجا گوشتر از من؟
شهریار
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مكنید
محتشم كاشانی
به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
كه چاره در غم تو، های های میداند
سعدی
اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره!
ز جان شیرینتری ای چشمهی نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
نظامی
لبخند معاوضه كن با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
شهریار
چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟
به اختیار كه از اختیار بیرون است
حافظ
به چشمك این همه مژگان به هم مزن یارا!
كه این دو فتنه به هم میزنند دنیا را
شهریار
گاهی به نوشخند لبت را اشاره كن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره كن
فروغی بسطامی
خیال حوصله بحر میپزد هیهات
چههاست در سر این قطره محالاندیش
حافظ
عجب عجب كه برون آمدی به پرسش من
ببین ببین كه چه بیطاقتم ز شیدایی
مولانا
آرامِ دل غمگین، جز دوست كسی مگزین
فیالجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم
فخرالدین عراقی
منم شرمنده زین یاری كه كردی
همین باشد وفاداری كه كردی
وحشی بافقی
بده یك بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی!؟
نظامی
ما را همین بس است كه داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و كنار نیست
عبید زاكانی
چندین شكستِ كارِ منِ دلشكسته چیست؟
ای هرزهگرد مگر نیست كار دگرت؟
وحشی بافقی
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، تو را مشت
پروین اعتصامی
گفتی تو نه گوشی (!) كه سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار كجا گوشتر از من؟
شهریار
آخرالامر گل كوزهگران خواهی شد
حالیا فكر سبو كن كه پر از باده كنی
حافظ
جمالش كرد حیرانم، چه ماه است آن نمیدانم
كه چشم از كشف ماهیت، نمیبندد تأمل را
اوحدی مراغهای
كی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشمآور آتشسجاف!
مولانا
دریا و كوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پیخجسته مدد كن به همتم
حافظ
در راه عشق وسوسهی اهرمن بسی است
پیش آی گوش دل به پیام سروش كن
حافظ
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مكنید
محتشم كاشانی
می میكشیم و خندهی مستانه میزنیم
با این دو روزهی عمر چهها میكنیم ما
صائب تبریزی
به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
كه چاره در غم تو، های های میداند
سعدی
از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
حافظ
تو را زین پس جز فرشته نخوانم
ازیرا كه تو آدمی را نمانی!
فرخی سیستانی
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست
مولانا
مكن از خواب بیدارم خدا را
كه دارم خلوتی خوش با خیالش
حافظ
خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست
خون خورم بیچشم مستت گر شرابم آرزوست
اهلی شیرازی
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به كس هیچ مگوی
جامی
نمیدانم كه دردم را سبب چیست؟
همی دانم كه درمانم تویی بس
اوحدی مراغهای
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نكنیم
حافظ
ما شبی دست برآریم و دعایی بكنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بكنیم
حافظ
آه از راه محبت كه چه بیپایان است
با دو منزل كه یكی وصل و یكی هجران است
صیدی
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب كاری برای مردم بیكار پیدا شد!
صائب تبریزی
رو مسخرگی پیشه كن و مطربی آموز
تا داد خود از كهتر و مهتر بستانی
انوری
گر به خشم است و گر به عین رضا
نگهی باز كن كه منتظریم
سعدی
من مریض درد عصیانم كه درمانم تویی
دردمند اینچنین محتاج درمان شماست!
محتشم كاشانی
من چون نزنم دست كه پابند منی
چون پای نكوبم كه توئی دستزنان
مولانا
حبابوار براندازم از روی نشاط كلاه
اگر ز روی تو عكسی به جام ما افتد
حافظ
مرا كه سِحر سخن در جهان همه رفته است
ز سِحر چشم تو بیچاره ماندهام مسحور
سعدی
این بدان گفتم كه تا هر بیفروغ
كم زند در عشق ما لاف دروغ
عطار
مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم
سعدی
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
حافظ