انگشتر و انگشت تن یاسمنم را
بر اهل خیامم همه آتش زده بودند
میسوخت و میدید زمین سوختنم را
بالای تله زینبیه خواهر من بود
میدید چه سان لحظه پر پر شدنم را
من غیرت عشقم که بیابان کفنم شد
بردند غریبانه زکف تا کفنم را
مظلوم ترین تشنه لب کشته منم من
از آب بپرسید نوای سخنم را
من پاک ترین غیرت عشقم که ببنید
در جاری احساس هویدا شدنم را
چه کنم با عشق زیبایم
من امر به معروف کنم با عطش خویش
از عشق بجویید طنین سخنم را