بسیار بودند…
شکارچیانی که کمانشان را به آهویم نشانه گرفتند
به چشمان آهویم قسم خوردم ک جانشان را باج بگیرم
اما حیف…
حیف ک آهویم خودش دوست داشت
که صید شود…
.
.
.
.
اینجا منتظر توام ؛ خیلی گذشت نیامدی ، روزهاست که مرا اینجا کاشته ای …
قد کشیده ام ، میبینی ؟؟؟
.
.
.
.
بیخیال خیالت میشوم…
و میسپارمت به دست “او”…
اما چه کنم ک “او”
فقط یک ضمیر “سوم شخص غایب” نیست
“او” کسی است که…
تمام هستی این “اول شخص مخاطب”
حاضرت را…
به آتش کشیده است…
.
.
.
.
واقعا خیلی سخته که
دلت گیرکنه به قلاب ماهیگیری که دلش ماهی نمیخواهد
و فقط برای تفریح اومده ماهیگیری
.
.
.
.
در کنار ساحل دریای غم
قایقی میسازم از دلواپسی
بر دو سوی پرچمش خواهم نوشت
یک مسافر از دیار بی کسی
.
.
.
.
آهـــای مَــــردُم….!!!
عــــآشِــقــــش نشویـــــد…
به اندازه همه تان عـــآشــــقی کردم برایش
.
.
.
.
به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم
نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه!
نمک را بگذار برای من میخواهم این زخم همیشه تازه بماند
.
.
.
.
کدام خیابان را بگردم ؟ کدام کوچه را ؟
بر کوبه ی کدام در بکوبم تا بر چارچوبش ظاهر شوی تو ؟ و بازم بشناسی مرا از من
به آغوشم بگیری و نپرسی هرگز که چه به روزگارم آورده است روزگار بی تو ماندن های بسیار !