وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

زنی که شوهرش را در شرط بندی از دست داد

زنی که شوهرش را در شرط بندی از دست داد
فكر نمی كردم شوهرش را بر سر یك شرط‌بندی و به همین سادگی و راحتی شوهرم را بر سر یك شرط‌بندی مسخره‌آمیز از دست بدهم.
 
به گزارش فارس، گاهی اوقات به یاد پدر از پارك سبزه‌میدان رشت می‌گذرم و آن روز هم گذرم به این پارك افتاد و دوستان بازنشسته پدرم را دیدم، هر چقدر نگاه كردم پدرم را نیافتم گویا فراموش كرده بودم كه پدرم دعوت حق را لبیك گفت و به دیدارش شتافته است.

یاد پدر همواره چشمانم را نمناك می‌كند و آن روز برای جلوگیری از سرریز شدن اشك‌ها دستمالی را از داخل كیفم بیرون آوردم و قصد پاك كردن اشك‌هایم را داشتم كه ناگهان از پشت هاله‌ای از اشك، زنی حدود 40 ساله را تنها دیدم كه روی نیمكت پارك نشسته بود و به قدری سر درگریبان بود كه توجهی به اطراف نداشت.

چقدر چهره او برایم آشنا بود ولی هر چقدر فكر كردم او دوست و آشنایم نبود اما چند بار به طور تصادفی او را در همین پارك دیده بودم.

حس كنجكاوی و شم خبرنگاری‌ام موجب شد تا در چند قدمی او توقف كنم نگاهی به ساعتم انداختم هنوز وقت داشتم بنابراین گامی به عقب برداشتم و به طرف نیمكت این زن رفتم و در كنارش نشستم.

هنوز متفكرانه به نقطه‌ای خیره شده بود گویا داشت تمام زوایای زندگی خود را یك بار دیگر مرور می‌كرد به خود جرأتی دادم و سلام كردم ولی پاسخی نشنیدم.

دوباره سلام كردم و این بار زن چهره‌اش را به طرفم برگرداند و چیزی زیر لب گفت كه متوجه نشدم جواب سلامم بود یا اینكه از حضورم كه خلوتش را به‌هم زده بودم احساس ناراحتی می‌كرد.

به چهره‌اش نگاه كردم ساده بود ولی غمی بزرگ پشت چشمان بی‌فروغش كمین كرده بود و سعی می‌كرد گوشه روسری خود را بیشتر به طرف صورتش بكشد.

خواستم با استفاده از وقتی كه برای خودم درنظر گرفته بودم، استفاده كنم و به نتیجه برسم به همین دلیل به او نزدیك‌تر شدم،و پرسیدم: شما همیشه به این پارك می‌آیید.

باز هم نگاهم كرد ناخودآگاه ترس وارد نگاهش شد؛ سعی كردم اعتماد او را به دست آورم،گفتم؛ نگران نباشید من هم گاهی به این پارك می‌آیم چون یاد و خاطره پدرم را برایم زنده می‌كند.

نفسی از روی اطمینان كشید و خواست سكوت كند كه مجال این كار را به او ندادم و سر سخن را بازكردم و از هر دری كه به ذهنم رسید باب گفت‌وگو را باز كردم تا اینكه سفره دل خود را باز كرد.

هنگامی كه داشت از خود حرف می‌زد دفتر و قلم خود را بیرون آوردم تا یادداشت بردارم و او با دیدن این دفتر و دستك بار دیگر سكوت كرد و به او اطمینان دادم كه تنها برای عبرت دیگران قصه زندگی‌اش را می‌نویسم و نامی از او نمی‌برم.

زن بار دیگر آرام شد و سر سخن را باز كرد و گفت؛‌ در خانواده‌ای متدین و مذهبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم و درس خواندم و دیپلم گرفتم و به سن شوهر كردن كه رسیدم خواستگارها یكی پس از دیگری پیدا شدند.

دوباره سكوت كرد گویا یاد چیزی افتاده بود و ادامه داد: هنوز در حال و هوای دوران مجردی به سر می‌بردم كه ناصر به خواستگاری‌ام آمد جوانی متدین و با خدا و اهل نماز و روزه كه پدر به همین دلیل پیشنهاد ازدواج او با من را پذیرفت.

آهی كشید و دوباره چشمان او نمناك شد، ناصر مرد خوبی بود شغل آزاد داشت حلال و حرام را رعایت می‌كرد ؛چشم پاك بود و زندگی بسیار خوبی برایم مهیا می‌كرد و خداوند دو فرزند پسر و دختر به ما داد و زندگی ما شیرین‌تر از قبل شده بود و مشكلی نداشتم.

زن دوباره به گذشته خود برگشت و از دوستان دوران تحصیل خود گفت، در دوران مجردی دوستی داشتم كه بسیار سربه‌هوا بود و شیطنت‌هایی می‌كرد و پس از ازدواجم او را ندیده بودم ولی یك روز به طور تصادفی مینا را دیدم و به یاد دوران تحصیل از دیدن یكدیگر شادمان شدیم و من او را به خانه‌ام دعوت كردم.

این بار در نگاهش كینه موج می‌زد و صورت استخوانی او برافروخته شد و زیرلب ناسزا می‌گفت، " كاش هرگز مینا را نمی‌دیدم ورود او به زندگی‌ام مرا خاكسترنشین كرد ".

زن دوباره لحظه‌ای سكوت كرد و ادامه داد: مینا از همسرش جدا شده بود و پس از بار اولی كه او را دیدم چند بار دیگر به خانه‌ام آمد و مدام به من می‌گفت شوهرت خشك مقدس است و من به او می‌گفتم شوهرم اهل خداست و حلال و حرام را رعایت می‌كند و سرش به كار خودش گرم است.

زن دوباره با نفرت از مینا یاد كرد، مینا با من شرط‌بندی كرد كه برخلاف تصورم، شوهرم آدم سربه راهی نیست و می‌تواند از راه درست خارج شود.

نفس زن به شماره افتاده بود: مینا به من گفت "حاضری شرط ببندی كه شوهرت هم می‌تواند اهل خلاف باشد، من ساده‌دل قبول كردم و با مینا شرط بستم كه اگر می‌تواند شوهرم را از راه به‌در كند.

مینا چند هفته‌ای در منزل ما ماند و با روش‌های خود شوهرم را به تدریج به طرف خود كشاند و تا جایی پیش رفت كه باور نمی‌كردم پایم به دادگاه باز شود.

زن ادامه داد: هنوز باورم نمی‌شود كه به همین سادگی و راحتی شوهرم را بر سر یك شرط‌بندی مسخره‌آمیز از دست داده باشم تصورش بسیار سخت است ناصر مدتی كه از ورود مینا گذشت اخلاقش عوض شد و بیشتر وقت خود را با مینا به بیرون می‌گذراند تا اینكه صراحتاً اعتراف كرد به مینا دل بسته و می‌خواهد با او ازدواج كند.

زن برافروخته شد و صدای هق هق او نظر عابران را جلب كرد.سعی كردم او را آرام كنم، "خانم نمی‌دانید چقدر دردآور است كه دوستم از اعتمادم سوءاستفاده كرد و زندگی‌ام را به آتش كشید و پرونده طلاق را روی دستم گذاشت.

قدری كه گریه كرد، آرام شد، مینا جای من را در خانه‌ام گرفت و الان از دفتر طلاق آمدم همه چیز به همین راحتی تمام شد زندگی‌ام را بر سر شرط‌بندی باختم دیگر به چه امیدی به خانه‌ پدرم برگردم.

قصه رنج زندگی این زن مرا به فكر واداشت كه چطور زندگی‌ها به خاطر هیچ و پوچ از بین می‌رود و این چه ایمانی است كه با یك شرط‌بندی از بین می‌رود بدون تردید اینگونه انسان‌ها خدا را از یاد برده‌اند.

زن رنجور از كنارم بلند شد و قامت خمیده او در میان جمعیتی كه وارد پارك شده بودند از نظر دور شد.