نگاهی به عقربه ساعت كه بیخیال ثانیهها را طی میكرد، انداخت. مضطرب و نگران از تهدیدهای مدیر بود. به تلفن همراهش كه همچنان خاموش روی میز مدیر افتاده بود، چشم دوخت. تلفنی كه چند روز پیش از پسر همسایه هدیه گرفته حالا برایش دردسرساز شده بود. پدرش به زودی به مدرسه میرسید و او باید پاسخی مییافت تا زودتر از این معركه خارج شود. سعی كرد مثل عقربههای ساعت، خود را به دست زمان بسپارد؛ شاید راهی بیابد. سن نوجوانی، سن حسهای گوناگون است كه آدمی را از همه طرف احاطه میكند؛ حس دوست داشتن، دل دادن و در نهایت عاشق شدن. حس غریبی كه دست خود آدم نیست بلكه با یك نگاه و یا یك كلام آغاز میشود و با بهانهای كوچك پایان مییابد. صحبتهای كوتاه در كوچه پسكوچههای محله، وعده و وعیدها و دهها خاطره تلخ و شیرین همه میتواند برای یك نوجوان تازگی داشته باشد. شاید داشتن این تجربیات اولیه فرد را در آینده برای یك زندگی بهتر یاری كند ولی مشكل اینجاست كه اكثر نوجوانان گاهی این مسائل را بیش از حد جدی میگیرند و تمام هوش و حواس خود را متوجه آن میسازند. در این حالت آنان نه تنها از اهداف مهم زندگی دور میشوند، بلكه كارهای روزمره خود را نیز بیانگیزهتر انجام میدهند. دختر نوجوانی مانند مریم كه علاقه به تحصیل و مطالعه را از دست داده، تنها دلیلی كه برای رفتن به مدرسه عنوان میكند ملاقاتهای بعد از تعطیلی مدرسه است كه با فرهاد دارد و دور از چشم خانواده میتواند با او صحبت كند. خوشتیپ و خوشقیافه بودن فرهاد، عاملی بود كه بیشتر دخترها را متوجه خود میساخت. مریم میگوید: وقتی فرهاد برای اولین بار از من خواست تا سوار ماشینش شوم، خوشحال شدم. با این كار به دوستانم ثابت كردم كه بیعرضه نیستم. در نگاه او رضایت موج میزند، به ویژه وقتی از قول و قرارهای فرهاد و تصمیم ازدواج با او میگوید. ولی شیما كه نوجوان باتجربهای است، نظرش این است كه دخترها احساسات متفاوتی از پسرها دارند. او میگوید: ما مسائل را خیلی زود جدی میگیریم ولی آنها برای سرگرمی و وقتگذرانی با ما دوست میشوند. اولش همه آنها وعده ازدواج میدهند و از وفاداری صحبت میكنند ولی بعد از مدتی دنبال كس دیگری میروند و تمام قول و قرارهای خود را زیر پا میگذارند. صحبتهای شیما باعث میشود تا نسترن هم از تجربه خودش بگوید و از بیوفایی كسی كه دوستش دارد، به نظر او در دوستیها نباید زیاد پیش رفت چرا كه ضربه روحی وارده میتواند تا مدتها آدم را افسرده كند. او میگوید: من خیال میكردم باید برای كسی كه دوستم دارد سنگ تمام بگذارم. برای همین مرتب برای او خرج میكردم، یك بار یك پیراهن گرانقیمت و یك بار هم ساعتی به او هدیه دادم. با این كار میخواستم محبتم را ثابت كنم ولی حالا او از من میخواهد به دوستیمان پایان دهم و همه چیز را فراموش كنم. نسترن جزو كسانی است كه این تجربه را ناگوار و تلخ میداند. او نیاز به زمان دارد تا به دوستی واقعی پی ببرد و نسبت به افراد شناخت پیدا كند. اما مریم نسبت به فرهاد چه شناختی دارد كه او را مرد زندگیاش میداند. او در این مورد میگوید: ما همدیگر را درك میكنیم و از خصوصیات هم باخبریم مثلاً من میدانم او چه خواستههایی دارد؟ و از چه چیزهایی خوشش نمیآید؟ تنها عیبی كه فرهاد دارد این است كه گهگاه از مواد الكلی استفاده میكند، من با او صحبت كردهام و خواستهام كه این كارش را كنار بگذارد. مریم فكر میكند كه این تغییر را میتواند در فرهاد ایجاد كند، چون قدرتش را دارد. سحر در این مورد به مریم میگوید: قضاوت در این مورد آسان نیست چرا كه دختر نوجوانی كه هنوز وارد زندگی مشترك نشده نمیتواند از تغییر یك رفتار نادرست برای همیشه با اطمینان صحبت كند. او به یكی از دوستانش اشاره میكند كه با فرد معتادی تنها به خاطر عشق و علاقه فراوان ازدواج كرد و به خیال خودش میتوانست او را ترك دهد. اما بیكاری و مشكل اعتیاد باعث تنفر و جدایی او از كسی كه زمانه به او علاقه فراوان داشت، شد. به نظر سحر لزومی ندارد كه همه این دوستیها به ازدواج ختم شود. او میگوید: خود بچهها بیشتر همدیگر را به سمت این دوستیها هدایت میكنند مثلاً اگر دختری با پسری دوست نباشد دوستانش او را بیعرضه میدانند. به همین خاطر اگر كسی خوشش هم نیاید، ناچار برای رفع این اتهام سعی میكند تا با یك نفر دوست شود. البته ین روزها تعداد افرادی كه میتوان با آنها دوست شد نیز جزو امتیازات نوجوانان محسوب میشود. با این حساب روابط نوجوانان با هم به بازی كودكانهای میماند كه در آن افراد به لحاظ تغییرات روحی و جسمی مشغول به آن میشوند؛ شاید گذشت زمان به آنها یاد دهد دوستی واقعی چیست؟ و چگونه میتوان به آن احترام گذاشت؟