و هدف چیست؟ نه صمیمیت و همدلی و نه رهایی جنسی ، نه دریافتن چیزی و نه سرگرمی. عشق بر زندگی غلبه دارد زیرا: "آنچه توسط عشق تصمیم گیری می شود چیزی نیست جز ترکیب نسل آینده…" البته این واقعیت که وقتی از کسی شماره تلفن میگیریم ندرتا" تصور تداوم نسل در ذهنمان وجود دارد را نمی توان ایرادی به نظریه محسوب کرد. ما طبق تئوری شوپنهاور از دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه تشکیل شده ایم :
و اما عشق.یکی از عمیق ترین اسرار عشق اینست که "چرا او؟" و چرا علیرغم داشتن نیت مناسب،نمی توانیم رغبت جنسی به بعضی افراد معین دیگر داشته باشیم که به همان اندازه جذاب و برای زندگی کردن راه دست تر بوده اند؟ این حس گزینش،شوپنهاور را اصلا"متعجب نکرد. میل به حیات همواره ما را به سمت کسانی میکشاند که شانسمان را در تولید بچه های زیبا و باهوش افزایش میدهند و در عوض از کسانی که این شانس را کمتر میکنند دور می سازد.
ازآنجا که پدر و مادرهای ما نیز در روابط عاشقانه شان اشتباهات ناگزیری داشته اند پس نامحتمل است که ما "خودِ ایده آل و متعادلمان" به دنیا آمده باشیم. مثلا" ما به طور معمول بیش از حد بلند، بیش از حد مردانه، بیش از حد زنانه و با بینی های بزرگ یا چانه کوچک به دنیا میاییم.بنابراین میل به حیات ما را به سمت کسانی هل خواهد داد که با احتساب آن نقایصی که خودشان دارند لااقل نقایص ما را در نسل بعد خنثی کنند.بینی بزرگ با بینی بیش ازحد تخت احتمالا" منجر به یک بینی بی نقص خواهد شد.
شوپنهاور دوست داشت مسیر جذاب بودن را پیش بینی کند و به این نتیجه رسید که فرضا"زنان قد کوتاه عاشق مردان بلند قد خواهند شد اما به ندرت زنان بلند قد عاشق مردانی بلندقد تر از خودشان خواهند شد –از هراس تولید غول- و مردان با حالت زنانگی بیشتر به سمت زنان موکوتاه با رفتار پسرانه کشیده خواهند شد:
"خنثی سازی هر دو فردیت مستقل… مستلزم آن است که حد خاصی از مردانگی مرد با حد خاصی از زنانگی زن متناظر باشد به طوریکه تقعر هر کدام دقیقا" تحدب طرف مقابل را خنثی کند."
متاسفانه، تئوری جاذبه شوپنهاور را به نتیجه گیری غم افزایی رساند: آن کسی که برای تولید بی نقص ترین ورژنِ (!) فرزند آینده مان بهترین گزینه محسوب میشود،تقریبا" هرگز برای خود ما مناسب ترین گزینه نیست.(هر چند در آن لحظه ما نمی توانیم این موضوع را درک کنیم چون میل به حیات چشمانمان رامی بندد)
شاد بودن و تولید بچه های سالم و بی نقص اساسا" دو پروژه متضاد یکدیگرند که عشق،کینه توزانه ما را بین انتخاب یکی از آن دو برای سالیان متمادی سردرگم میکند:
شوپنهاور تلاش میکند برای زمین خوردن های بشر در مسئله عشق تسلایی ارائه دهد: درد ما طبیعیست.نیرویی به اندازه کافی قدرتمند که ما را به سمت پروراندن فرزند هل میدهد نمی تواند بدون اینکه اثر ویرانگری بر جای بگذارد ناپدید شود.به علاوه ما ذاتا" قابل عشق ورزیدنیم.شوپنهاور از ما میخواهد که در برابر بیچارگی خود شگفت زده نشویم.
در کتابخانه او مطالب زیادی مرتبط به علوم طبیعی وجود داشت و جالب است بدانید شوپنهاور احساس همدردی به خصوصی با موش کور میکرد.بدقیافه عقب مانده ای که ساکن دالان های تنگ و نمور است اما دست به هر کاری در ید قدرتش می زند تا خود را-نسل خود را- همیشگی کند.
به هر حال ما همچنان پیگیر روابط عشقی خودمان هستیم،در کافه ها با شرکای آینده مان گپ خواهیم زد و بچه دار خواهیم شد، با همانقدر انتخابی که موش کور یا مورچه ها دارند و به ندرت از آنها شادتریم.البته وقتی که در عشق زمین خورده ایم این یک تسلی خواهد بود که بشنویم شاد بودن هیچوقت بخشی از نقشه نبوده است.تسلایی که شوپنهاور پایه اش را می ریزد.