وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

داستان گفتم بدبخت می‌شوم، شدم و نشد

داستان گفتم بدبخت می‌شوم، شدم و نشد
 سارای عکس زنی در پشت کامیونی از من گذشت، این زن که پیش از این سارای صبح های جمعه پارک ملت مشهد بود. حالا اینجا را باشید تا بگویم که در جاده صبح زود شیراز، زن‌های زیادی از پیش تماشا می آیند، امّا سارا با کلاه لبه داری که هیچ وقت به سرش ندیدم، از من طوری می گذرد که از روی پل هوایی پارک ملّت تا مثل پارسال‌های دانشکده قسم بخورم ماشین که نه حتی از نان خوردن هم فقط خوردن قسمش را پدرم دارد که ندارم. یک روز غروب آفتاب که خورشید روی لبه کلاهی که سارا حالا دارد گم می شد. گفتم سارا را راضی کنم نشد. دویدم نشد. اصرار کردم، گفتم خوشبختت می کنم، نشد.

گفتم بدبخت می شوم، شدم و نشد. نشد. نشد که نشد. و یادم رفت که رفت که رفت که رفت تا حالا که بعد از گذشتن این کامیون، انگار یکی در من با گاری برای فروختن پرتقال هی داد می کشید. کشیده در بوق کامیونی گفت : سارا آآآآآآ را را را را را را را نگاه که می رود و رفت و شاید هرگز به یادش نیامده باشم با آن کتابی که زیر بغل داشتم و ندارم حالا. سارا می دانست که من از ماشین فقط پشت سرش دویدن را دارم و این دارایی کمتر بود که با سارا باشم. چه شد که دارا نبودم نمی‌دانم.

 
سال ۱۳۸۰ بود که در دست پاچگی سلامی لامم میان سین و لام آنقدر طول کشید که می توانستم اتاقی میان این دو واژه بسازم و بنشینم که بی خانه نباشم . دارا باشم . دیر رسیده بودیم . با هم .س س سلا… سارا را دیدم . لال شدم . در را من باز کردم . استاد مجذوب صفا تازه قره العین را کافر کرده بود و می خواست کت بسته تا دربار ناصرا لدین شاه ببرد .نشستیم .
 
سارا تمام درس مرا شانه کرد . کوتاه به کرد . و از را جذب و از را به برش . هی ی ی . قزوین کنار تخته از لب های مجذوب های های های گرم شد ، مثل یزد امروز . سارا چشمی که فاشم کرد . کف کلاس تکانید مرا . هر چه مجذوب گفت ، من مجذوب قره العین نشدم . نفهمیدم کی اتفاق افتاد . همینش یادم است که ناصرالّدین دارا بود بر تخته سیاه دارش زد ، امّا چه چشم هایی … و مجذوب با گچ نقطه گذاشت آخر کارش . وقت حضور و غیاب کلاس برای مجذوب دیر کرده بودم و برای سارا اصلا نبودم .

مثل همین حالا . گفتم که ماشین نداشته باشی همیشه دیر می رسی . نگفتم ؟ و این را که سارا همیشه تند تر از من می رود ، مثل همین حالا . چشم سارا دو ماه توی عینک من بود و با آن می خوابیدم و می دیدم و راه می رفتم و می نشستم. مجذوب گفت: «پسر تو می افتی .چت شده؟» .نگفتم که چت شده ام. چت نشئه ای که هر گاه زنی کنار می رفت از خرمایی طرّه  زیر مقنعه سارا که بیرون می زد، که باد می خورد، که دیوانه می کرد دیوانه می شوم. مثل همین حالا. زمستان بود. سرد سرد . سه ماه برف مشهد بر دار قره العین در تهران پایتخت می بارید و مجذوب دوباره در ابتدای مسیحت کلاسی اجاره کرده بود. داشت مریم مجدلیه را حذف می کرد.

 
و داشت آدم مرده را زنده می کرد، کور مادر زاد را شفا می داد. و گمان مسیحیت را که تاریخ شروع همین جاست. مشهد زیر زمستان سردی یخ کرده بود و مجذوب می خواست پیاده تا سال ۱۳۸۰ راهپیمایی کند. مسیح هر چه می دوید از اورشلیم این طرف‌تر نمی رسید. گفتم که ماشین نداشته باشی، همیشه دیر می رسی. اورشلیم را من نمی فهمیدم و مجذوب و سارا و باقی بچه ها صدای سارا را. یکی در من سارا که بود می گفت بگو. بگو. بگو. مثل ساعت.

یکریز و بی وادار. امّا چه چشم هایی! برو این که ترس ندارد. اما چه نگاهی ! با این پا که تا کلاس رفتن روی درمی ماند؟ نه نه نه. دیر می رسیدم و سارا می رفت. در خیابان زن ها زیاد می روند . در دانشکده هم دور ساراها قدغن بود . یک روز جمعه که صبح پارک لبریز بیکاری است، پیرمردها ردیف سال های خود را روی نیمکت ها به نمایش گذاشته اند، ریز برفی از شب گذشته ، روی بیهقی نشسته و او را سنگ کرده است، سارا و دختری زیبا ـ نه که به اندازه خودش ـ هر دو کنار صبح جمعه دمیده اند. با شال و کلاه. با کفش کتانی گرم. با شلوار….نه پاچه شلوار پشمی سفیدرنگی و دست کش سفید. برف برف برف. و این دختر که همراه اوست، ناشناسی است در کلاس مثل باقی.

با هزاران کیلومتر فاصله شانه به شانه سارا می آید. می آیند . نفسم بریده. شانه ام زیر دماوند است . کفش هایم با من نمی آیند. ماشین سارا در پارکینگ پارک ملّت وزنه ای است که مشهد را یله کرده. و من بی ماشین زود رسیده‌ام، امّا همیشه دیر است. شانه به شانه می آیند .

می آیی. می زنمت با شلاق شرمم. می‌زنمت با چشم . نگرانی که راه توشده ام. نگرانم. نگاهم توهین بالای عینکم به از گلویت تا پایین. دیدی چگونه آمدی از سربالایی ماشینت تا من؟ شدم سنگ کناره مثل بیهقی .

فرشته از خاصیت شیر و عسل می‌گفت. لیوان شیر، تخم مرغ، عسل و نان تست با کره حیوانی .سارا تمام لطافت ابریشم را با خنده، روی سنگفرش کف دمید. من در ناگهان خنده اش روییدم. نگاهم کرد. سرم تکان خورد. به آرامی لب هایم. سلام. نه به راحتی حالا. دویدم .ـ خانم کاملی ببخشید .

نبخشیده نگاه کرد .با اخمی که …ـ ببخشید ، من چطور راستش شما که … نمی دانم متوجّه می شوید …حقیقتش من مدّتی …آخه نمی‌دانم ببینید …شده از حرفم … من به شما … راستش جزوه ی تاریخ ادیان …استاد مجذوب را دارید ؟ـ نه متأسّفم …