وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

وکیل ملکی، هزینه وکیل ملکی تهران

گزارشی از زنان کارتن خواب

گزارشی از زنان کارتن خواب

می‌خواهم یک خانم قابل اعتماد را معرفی کنند، یک شب تا صبح همراهم باشد برای سرزدن به پاتوق‌های زنان کارتن‌خواب. خانم الف را معرفی می‌کنند. قرارمان ساعت 12شب حوالی دروازه غار. مانتوی مشکی پوشیده. سبزه‌رو است با ته‌لهجه جنوبی. شال رنگی به سردارد با آرایشی نه‌چندان غلیظ. چشم‌های مشکی ریز، ابروهایی کم‌پشت و بینی گوشتی.

قرار است او راوی داستان ما و راهنمایمان باشد. می‌آید می‌نشیند روی صندلی و تندتند حرف می‌زند که «باید بریم ستارخان، اتوبان ستاری، پارک شوش، پشت ترمینال جنوب و…» تند و تند حرف می‌زند. جنگ‌زده که شده‌اند آن سال‌های جنگ به تهران آمده‌اند. سه شماره موبایل می‌دهد.

شماره‌های خودش و بهار دخترش. قرار می‌گذاریم هشت‌شب از در خانه‌شان سوارش کنیم. من و او به پاتوق‌ها برویم و راننده منتظرمان بماند. یکی از همکاران آقایمان با من همراه می‌شود. کمی دلشوره دارم. هر چه به هشت‌شب نزدیک می‌شویم دلشوره‌ام بیشتر می‌شود از آنچه قرار است اتفاق بیفتد.

50هزار تومان می‌گیرد تا با ما همراه شود. خانه‌اش اتاقی هشت‌متری است در حیاطی شبیه حیاط خانه قمرخانم در کوچه‌پس‌کوچه‌های دروازه غار. به زحمت پیدا می‌کنیم. ابوالفضل پسرکی سه‌ساله در را باز می‌کند. با موهای بور پشت بلند. خاله و دایی صدایمان می‌کند و به خانم الف می‌گوید عمه. از هشت تا 10شب منتظر می‌مانیم تا هوا تاریک شود و زنان کارتن‌خواب بی‌واهمه گشت‌های جمع‌آوری به پاتوق‌هایشان بیایند. با آب‌خوردن و تخمه از ما پذیرایی می‌کند؛ تنها چیزهایی که دارد. پایپ و جلدهای نوشمک خالی توجهم را جلب می‌کند. جلد نوشمک را برمی‌دارد. وسط‌ جلد نوشمک را سوراخ کرده و لوله پایپ را کرده تو. کنار دستش نعلبکی است با دستمال‌کاغذی‌های خیس.

در می‌زنند و دختر خانم الف «بهار» و دوستش «مرضیه» می‌آیند داخل. هر دو زیبا هستند و جوان.  ابوالفضل با خانم الف صمیمی است. خانم الف برایش تخمه مغز می‌کند. ابوالفضل می‌گوید: «عمه چرا دیشب در را باز نکردی اومدم شب‌بخیر بگم؟» خانم الف می‌گوید: «شب‌ها که ما نیستیم ابوالفضل میاد شب‌بخیر بگه می‌گیم ما خواب بودیم.» بعد اشاره می‌کند به ابوالفضل و می‌گوید: «مادرش ایدز داشته مرده، بهش گفتن بیمارستانه. پدرش هم دزده، شبا می‌ره سرقت. خلافش سنگینه سرقت مسلحانه و انبار خالی‌کردن و اینا.»

نگاهم می‌افتد روی تبلت دست بهار. کمی می‌نشینند و می‌روند. موبایل‌هایشان دایما زنگ می‌خورد. از خانم الف درباره بهار و مرضیه می‌پرسم. می‌گوید: «مرضیه دوست بهار 21سالشه. هشت‌ماهیه بچه‌اش به دنیا اومده اما پدرش فراریه. دخترم بهار دوبار شوور کرده. شوور دومیش زندونه به جرمه حمل موادمخدر. الان یه سال پاکی داره. سه تا بچه داره. اولی پیش شوور اولشه، دومی‌رو شوور دومش فروخت، سومی‌رو هم دادیم بهزیستی.» دو پک می‌زند. بعد پایپ را با دستمال‌کاغذی‌ها خنک می‌کند و از نو.

ساعت از 10 می‌گذرد و می‌رویم برای شام. تا خیابان‌ها باز هم خلوت‌تر شود. در را قفل می‌کند و کلید را می‌گذارد برای دخترش توی جاکفشی. می‌رویم سمت ماشین و چند دقیقه‌ای غیب می‌شود. وقتی می‌آید با تخمه و نوشمک و بستنی می‌آید. می‌گوید: «بی‌تنقلات نمی‌گذره» ضبط را که روشن می‌کنیم خوشحال می‌شود. راه می‌افتیم.  زنان و مردان گروه‌گروه در خیابان مولوی مشغول پهن‌کردن رختخواب‌هایشان هستند؛ کنار پیاده‌رو خیابان اصلی. خانم الف می‌گوید: «معمولا هر کدوم از زن‌ها با یک گروه سه، چهارنفره مردان همراه می‌شه یا دوتا‌دوتا، تک نمی‌افتن. اینطوری اگر گشت بیاد، می‌گن زن‌وشووریم و آدرس یه خونه را هم حفظ می‌کنن که بدن تا دربرن.»

 می‌پرسم «چی میل دارین؟» می‌گوید: «من فقط اروندکنار و البرز و هانی می‌رم.» مسیر دروازه غار تا ولیعصر را بالا می‌رویم تا به رستوران برسیم. تلویزیون رستوران ویژه‌برنامه جام‌جهانی دارد. اطلاعات خانم الف از فوتبال دقیق است و به روز: «قرعه‌مون خوب افتاده فقط آرژانتینش سخته. دیدین برنامه 90 نشون داد تیم جوانان 20‌میلیون پول قلیونش را نداده است؟ من نمی‌دونم اینا چه ورزشکارایین که آنقدر قلیون می‌کشن.» شام چلو جوجه‌ای به قیمت 70هزارتومن سفارش می‌دهد ولی نصف غذایش را نمی‌خورد.

ظرف می‌گیریم که ببرد خانه. می‌گوید «شب‌ها تا صبح بیدارم گرسنه‌ام می‌شود. شب‌هایی هم که ستارخان می‌روم از سوپرمارکت شبانه‌روزی کنار پمپ بنزین، ساندویچ و کلاپ می‌خرم». راه می‌افتیم… می‌پرسم چطور می‌روی ستارخان؟ توضیح می‌دهد که «هرشب حدودای 12 سوار بی‌آرتی خاوران به آزادی می‌شم بعد از اونجا میرم ستارخان.» پاتوقش آنجاست.

از پشت‌سرم صدای چلیک‌چلیک پایپ خانم الف می‌آید. از توی آینه عقب را نگاه می‌کنم دارد شیشه می‌کشد. «خیلی از کارتن‌خواب‌ها شب تا صبح‌رو تو همین اتوبوس‌های خاوران- آزادی صبح می‌کنن.»

در ستارخان هنوز خبری نیست. راهی اتوبان ستاری می‌شویم. به گلفروش‌های زن و دختر اشاره می‌کند و می‌گوید: «اینها کارشون پوشش برا کارای دیگه‌ست.» می‌گوید: «جنگل و پارک حاشیه اتوبان ستاری پاتوق موادفروشای زن و مرد است.» با چراغ قوه می‌زنیم به دل محدوده درختکاری‌شده حاشیه اتوبان اما خبری نیست. زنی آن‌سوتر می‌دود و از دید پنهان می‌شود. می‌گوید: «حتما ماموربازار شده من خیلی شبا میام اینجا برا تهیه مواد.» گشت نیروی انتظامی را که می‌بینیم، می‌گوید: «گفتم چرا اینقدر خلوته ماموربازاره.» می‌رویم سمت تخت‌طاووس و فاطمی، هنوز خبری نیست. پارک ساعی هم خبری نیست.

زیر پل کریم‌خان می‌رویم. ساعت نزدیکی‌های دو است. دخترکی خوش‌پوش و جوان از ماشینی پیاده می‌شود و سوار ماشینی دیگر می‌شود. مقصد بعدی‌مان پارک مشرف به اتوبان شیخ فضل‌الله همت است؛ بالای تپه. دوستم می‌گوید: «اینجا همان جایی است که علی سنتوری را فیلمبرداری کرده‌اند.» اینجا پاکسازی شده است؛ این را نگهبان بوستان می‌گوید.

خانم الف را صدا می‌کنم که چه‌کار کنیم؟ کجا برویم؟ جواب نمی‌دهد. رو برمی‌گردانم. خوابش برده. حوالی فلسطین که می‌رسیم بیدار می‌شود. زنگ می‌زند 118 می‌گوید: «شماره ستارخان را می‌خوام نه ببخشید داروخانه… . در ستارخان رو.» بعد به داروخانه زنگ می‌زند. جواب نمی‌دهند. می‌پرسم برای چی؟ می‌گوید: «آمار بگیرم چه خبر بوده جواب نمی‌دن.»

می‌رویم سمت شوش. در پارک محله‌ای شوش زن جوانی با پسر و پیرمردی نشسته‌اند. از چهره‌شان مشخص است که اعتیاد دارند. ساعت چهارصبح است. وقتی می‌پرسم «کارتون‌خوابید؟» به انکار می‌گویند: «نه ما خانه‌مان همین‌جاست. اومدیم اینجا هوایی بخوریم. کارتن‌خواب‌ها دور میدان می‌نشینن.» تمام نیمکت‌های پارک و ایستگاه تاکسی پر از کارتن‌خواب‌های خواب است. می‌رویم سمت میدان.

زن موهایش بور است که ریشه سیاهش درآمده. مانتو و شال سنتی به سر دارد. روی سکوی دور میدان شوش نشسته به همراه دو مرد. کمی آن‌سوتر ردیف آدم‌ها تا میانه خیابان نشسته‌اند مواد می‌کشند. انگار که دارند آب می‌خورند یا ساندویچ. بی‌هیچ ترسی.

شما کارتن‌خوابید؟
می‌گوید: من بچه دارم، خونه دارم الحمدالله. من شوور دارم. کارم تو خونه است. پرستارم. یک بدبخت بیچاره را نگهداری می‌کنم. منیژه کوچیکم؛ کنیز شمام 40سالمه.

الان اومدی دنبال مواد؟
من مواد می‌کشم. اما گاهگداری. هر دقه و ثانیه نمی‌کشم. تریاک می‌خورم.

الان اینجا چیکار می‌کنی؟
اومدم منتظرم کسی بیاد منو برسونه.

اشاره می‌کنم به آقای کنار دستش و می‌پرسم
الان این آقا دوستتونه؟
نه آشناست.

اینجا نشستی نمی‌ترسی؟
نه چون از خودم اطمینان دارم دیگه سنی از من گذشته.

ردیف مردها نشسته‌اند به چرخیدن پایپ‌ها، کشیدن هرویین. یکی‌شان رو به من می‌گوید: «بفرمایید شیشه.»

ساعت چهارصبح دور میدان شوش. دنیای شبانه‌‌اش با دنیای روزهایش فرق دارد. با شب‌های دیگر نقاط تهران هم. این حوالی پاتوق حکمرانی معتادان کارتن‌خواب است.  کلاه به سر دارد. ریزنقش است. دستمال‌گردن بسته. ظاهرش با تمام زنان اینجا فرق دارد. چشم‌های عسلی دارد. حدودا 40ساله. حتی با وجود گونه‌های تورفته و ردیف ریخته دندان‌هایش هم زیباست. پسر جوانی همراهش است. می‌ایستد به صحبت.

اعتیاد داری؟
تقریبا.

چی مصرف می‌کنی؟
شیشه و دوا.

اینجا دنبال موادی؟
نه.

پس چیکار می‌کنی؟
قدم می‌زنیم.

کارت چیه؟
ضایعات جمع می‌کنیم.

کار دیگه‌ای نداری؟
نه اصلا من تنها زنی هستم که اینجا کار دیگه‌ای نمی‌کنم.

این آقا کیه؟
آشنامونه.

نمی‌ترسی؟
پسر میاد جلو و می‌گوید: «می‌خوایی خیالت رو راحت کنم. من خودم انجمنی هستم. یک ساله پاکم انبار دارم.»

عسل می‌گوید: «من از ترسم دارم راه می‌رم چون به محض اینکه بخوام یه جایی بایستم و استراحت کنم خفتم می‌کنند.»

کارتن‌خوابی؟
آره.

چه مشکلاتی داره؟
«بزرگ‌ترین مشکل خفت‌گیریه. با زن‌های اینجا نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم. من دوتا پسر دارم یکی‌شون متولد 67 و یکی 73. 20ساله ندیدمشون. من از آمریکا دیپورت شدم ایران. چون طلاق گرفتم. دیگه سفارت نذاشت بچه‌هامو بیارم. الان 20ساله تو ایران دارم تنها زندگی می‌کنم. 15سال سابقه آموزش رانندگی دارم. برا خودم خونه داشتم زندگی داشتم. یه شوهر صیغه‌ای کردم. اعتیاد داشت. من اولین کسی بودم که تو ایران مربی خانم شدم. چون تصدیق بین‌المللی داشتم. بعد آموزش دادم برا خانم‌ها. کلاس گذاشتم که مربی شوند و خودم هم آموزش می‌دادم. تقدیرنامه دارم از آقای… به‌عنوان پرکارترین. از پنج‌صبح کلاس داشتم تا 10شب. فعال‌ترین مربی‌شون من بودم.

این شوهر من «هی یه دود بگیر یه دود بگیر خستگی‌ات درمیره» مام هی یه دود بگیر، یه دود بگیر معتاد شدم. شیشه می‌کشیدم چرتم رو بپرونه. سرهنگ فهمید کارتم‌رو سوراخ کردن. دیگه اجازه کار بهم ندادن. رفتم پرستار سالمندان شدم. اونجام بالاخره بعد پنج‌سال فهمیدن مواد مصرف می‌کنم. دیپورتم کردن. حالا ضایعات جمع می‌کنم. اگه هم با بچه‌های این سنی می‌پرم چون احساس می‌کنم پسر خودم همرامه. اینها همه بهم می‌گن ننه‌عسل یا مهربون‌جون. زن‌های دیگه چون کار خلاف دارن من نمی‌تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم.»

یه 24 ساعتت‌رو تعریف می‌کنی که چیکار می‌کنی؟
«من از ساعت 9شب تا پنج‌صبح ضایعات جمع می‌کنم. ضایعاتم‌رو صبح می‌برم می‌فروشم تا هشت، هشت جرمم (مواد) رو می‌گیرم می‌رم یه گوشه می‌شینم می‌کشم. بعد میرم دی‌آی‌سی ناهارم رو می‌خورم. تا سه حمومی چیزی می‌خوام بکنم دی‌آی‌سی می‌کنم. سه به بعد هم همین‌طوری می‌چرخم تا 9 شب شه.»

می‌رویم سمت ایستگاه بی‌آرتی. فوج فوج جمعیت معتادان نشسته‌اند به مصرف. روبه‌رویشان معتادانی دیگر بساط کرده‌اند. بساط‌های کوچک؛ کفش دسته‌دو، دمپایی، شارژر، گوشی، کیف میهمانی، لباس‌های دسته دو و… . دود فضا را گرفته است. خانم الف مردی میانسال با پیراهن چهارخانه را نشان می‌دهد و می‌گوید: «این موادفروش عمده است، یک‌کیلو، دوکیلو.» دختران و زن‌های کارتن‌خواب را از ردیف آدم‌ها نشان می‌کنم برای مصاحبه.

دختر موهای فر دارد. چشم‌های درشت. روسری گل‌گلی. می‌نشینم کنارش و می‌گویم: «می‌شود چندتا سوالم را جواب بدهی؟» پسر جوان کنار دستش در حال لوله‌کردن دستمال کاغذی برای آتش زدن زیر زرورق هرویین است. می‌گوید: «لازم نکرده بفرمایید بفرمایید.» پسر یک جفت کفش می‌گذارد جلو دختر و می‌گوید: بیا. دختر دمپایی‌های پاره و پوره را درمی‌آورد و کفش‌های کتانی دسته‌دو را می‌پوشد.

می‌گویم:
چندسالته؟ چیکار می‌کنی؟
پسر عصبانی می‌شود لازم نکرده. لازم نکرده. بفرمایید.

می‌گویم:
می‌شه خواهش کنم اجازه بدین جواب بده؟
دخترک می‌گوید: ببخشین بفرمایین. من نمی‌خوام جواب بدم. اینم بگه جواب نمی‌دم.
خانم میانسال دیگری با مقنعه نشسته. می‌نشینم کنارش و باز درخواستم را تکرار می‌کنم و می‌گویم:
از مشکلات کارتن‌خوابی می‌گویی؟
می‌گوید: «مشکلی ندارم با من حرف نزن.»

می‌پرسم:
چی مصرف می‌کنی؟
می‌گوید: از این همه آدم بپرس چی مصرف می‌کنن. یکیش هم من.

شیشه، هرویین، کراک؟
هرویین نمی‌کشم از هرویین بدم میاد.

چرا؟
همین‌جوری الکی… حرف نمی‌زنم. بفرمایید.

پسر جوانی پایپ به دست رد می‌شود و می‌گوید: «بی‌بی‌سی نیوز، سی‌‌ان‌ان.» مردان معتاد صدایم می‌زنند که بیا با ما حرف بزن. پسرکی کیف میهمانی را نشانم می‌دهد که بیا این را بخر. آن یکی می‌گوید: سی‌دی شاد می‌خوای؟ خانم الف می‌آید جلو می‌گوید: «دو تومن به من می‌دهی یک سی‌دی بخرم؟» در این‌گیرو‌دار دخترک جوان به سراغم می‌آید و می‌گوید: «بیا اینجا حرف بزنیم» می‌رویم آن‌سوی خیابان کنار در بسته گاراژی می‌نشینیم به صحبت‌کردن.

– می‌گوید: دنبال چی هستی؟
– تهیه گزارش درباره وضعیت زنان کارتن‌خواب.

– که چی شود؟
– که رسیدگی کنند.

یعنی جمعمان کنند؟
نه. امکانات برایتان بگذارند مثل مردان.

می‌گوید: باور می‌کنی من الان موندم واسه شناسنامه‌ام که دست مادرمه. نمی‌دونم کجا زندگی می‌کنه که. خواهر و برادر بزرگم می‌دونن. سر اینکه وکالت نمی‌دم بهشون سر ارث و ورثه بابام به من نمیگن. الان نمی‌دونم موسسه اصلی یارانه که ثبت‌نام می‌کنن کجاست. چون شناسنامه‌ام دست مادرمه.

صدایش گرفته انگار که ساعت‌ها گریه کرده باشد. چشم‌هایش هم غم دارند. خیلی.
می‌گوید: بابام تازه فوت کرده.

چند سالته؟
28 سال.

 چند وقته اعتیاد داری؟
از بچگی بابام معتاد بود. من آخرین بچه خونواده بودم. بابام مامانمو طلاق داد. 9ساله بودم. بعدم با دوست و رفیقاش رفیق‌بازی می‌کرد. زیاد دست به خودکشی و خودزنی زدم که بابائه موادرو بذاره کنار. از رفیق‌بازی دست برداره. اما فایده نداشت. اصلا تازه منو پرت می‌کرد بیرون. اولین روزایی که کارتون‌خواب شدم پنج‌سال‌و‌شش‌ماه و هشت‌روز پاکی داشتم. خونمون دهکده المپیک بود. زن صیغه کرده بود وضعشم خراب بود. بعدشم دیگه زنه‌رو گرفت. زیاد دعوا داشتم. 28 رهجو  داشتم. می‌رفتیم صندوق‌های ایران‌کاوه‌رو مونتاژ می‌کردیم. بعدم که مارو با پا زد و انداخت بیرون.

من یه هاچ‌بک قسطی برداشته بودم. چند وقت بعدش که منو انداخت بیرون شنیدم زنه مخ بابائه‌رو به کار گرفته و خونه‌رو به اسم زنه کرده. بابائه‌رو می‌ندازه بیرون. آخرسرم میره خونه بهبودی شهرک کاروان می‌خوابه. بعد هفت، هشت‌ماه که قسط ماشین‌رو می‌دادم با صاحبکارم می‌خواستیم یک‌سری کار و بار ببریم نیشابور بفروشیم. دوماهی طول کشید که جمع‌وجور کنیم.

چون شناسنامه دست ننه بود و می‌خواستیم بریم خونه بگیریم به اسم بابائه زدیم ماشینو. آخرسر یک‌قرون از پول ماشینمو نداد که نداد.» حرف ماشینش را که می‌زند حسی مانند غرور در چهره‌اش می‌دود.

 الان چیکار می‌کنی؟
ول می‌چرخم تو خیابونا.

 چند وقته؟
نزدیک 9ساله.

 چه سختی‌هایی داری؟
حسابش‌رو بکن چقدر راحتی با لباس راحت بگردی تو خونه. هرکاری بخوایی بکنی. کسی نگه بالای چشت ابروئه. ما نه امنیت جانی داریم نه مالی نه… .

 یه 24 ساعت‌رو تعریف می‌کنی چه‌کار می‌کنی؟
صبح پا میشم، یک دو می‌کنم واسه پول، نیم یا یک گرم دوایی که می‌گیرم یک خردش‌رو واسه خودم برمی‌دارم. بقیه‌اش هم چی؟ سه، چهار دونه پنجی درست می‌کنم دوا رو می‌فروشم. خرج دوای فردامو درمیارم. اینطوری خرجم‌رو درمیارم. باز بهتر از اینه که برم فلان کارها را بکنم یا دزدی بکنم. جرمم‌رو کشیدم تمام شد واسه خورد و خوراک بعضی بچه‌ها هستن زیاد باهاشون خودمونی‌ام چه واسه لباس‌مباس باشه، چه خوردوخوراک. خلاصه مصرف می‌کنیم که زندگی کنیم زندگی می‌کنیم که مصرف کنیم.

 اینجا امن هست؟ کسی هست حمایتت کند؟
چرا فکر می‌کنید خطرناکه. آدم بستگی به خودش داره. آخه خر که دیگه نیستیم طرف را که نگاه کنیم می‌فهمیم. من زیاد با آشناها نشست و برخاست نمی‌کنم چه برسه به غریبه‌ها. چون می‌دونم دیگه اول و آخرش به چی ختم می‌شه. خودمو تو موقعیتش قرار نمی‌دم.

 آرزوت چیه؟
آرزوم اینکه برم ترک کنم. برم زودتر ارث و ورثه‌ام‌رو بگیرم. برم یه جای دورتر از اینجا. واسه اینکه فکر مواد تو سرم نیاد برم یه جایی هست کارگاه شابلون‌زنی. همه‌شون پاکی بالان، کار کنم.
«فری» خانم کوتاه‌قد، با ابروهای تتو، آرایش غلیط، موهای چتری. سیگار بهمن می‌کشد. می‌گوید: بیا من حرف می‌زنم باهات.

 چندسالته؟
42 سال.

 اعتیاد به چی داری؟
شیشه.

 یه 24 ساعت‌رو تعریف می‌کنی؟
سخت می‌گذره تو خیابون، آواره، دربه‌در. به نظرت آسون می‌گذره؟ نه با این کرایه‌خونه‌های گرون. اتاق‌های پولی، پولی که ما نداریم. اتاقم بهمون نمی‌دن. مشکلات بچه و نداری و بیماری و دربه‌دری. صبح که بلند می‌شیم اینقدر بدو بدو، این‌ور اون‌ور، می‌کنیم بتونیم پول عملمون‌رو جور کنیم. با کار خونه مردم. مردم هم برای رضای خدا یه چیزی میدن به ما.

 شب‌ها اینجایی؟ تو پاتوق؟
پاتوق نیست که، جاییه برای زندگیمونه. خونمونه. خونه زندگی، همه چیز همین جاست. هر کی خونه نداره اینجا است. ما بزرگ‌تر و قدیمی‌تر اینجاییم. اولین نفریم. ما که اعتیاد داریم نمی‌تونیم بریم گرمخونه. اگه نکشیم شب با غم و غصه چطور می‌تونیم سر کنیم. بعدم اینکه مگه شب بتونیم یه پولی جور کنیم واسه عمل فردامون. روز که مامورا نمی‌ذارن.

 الان چی می‌خوایی از زندگی؟
از ما گذشت، هرکاری می‌کنن واسه دختر پسرای اینجا بکنن. اینا از زمین و زمان مونده و رونده‌ان. اگه آدم کمبود نداشته باشه سراغ مواد نمیره. الان دوتا بچه‌هام بهزیستی‌ان چهارساله نرفتم ببینمشون. یکی 15سالشه، یکی 10سالشه. کمی آن‌سوتر تنها نشسته بر لبه جدول. با موهای زرد کوتاه. مقنعه، مانتو فرم و شلوار جین. می‌روم سمتش، می‌نشینم کنار دستش با پرخاش می‌گوید: «بلند شو. من حوصله هیچی رو ندارم.» و بلند می‌شود و می‌رود. خانم الف می‌رود دنبالش که بیا، بیا حرف بزن ندا. نمی‌ماند. می‌زند به دل خیابان. بعد خانم الف می‌گوید: «بچه‌اش رو پریروز تو پارک دزدیده‌ان. چرتش برده که بچه را بردن.»

مطمئنی نفروخته؟
آره، اگه می‌فروخت این‌قد این‌در و اون‌در نمی‌زد برای پیداکردنش.
ساعت پنج‌و‌نیم‌صبح است. خانم الف را می‌رسانیم و راه می‌افتیم سمت خانه. آفتاب دارد بالا می‌زند و پایپ‌ها همچنان می‌چرخند و شبی دیگر برای کارتن‌خواب‌ها می‌گذرد با سختی و نشئگی.

  مرکز گذری کاهش آسیب زنان
 رهجو: معتادانی که حول یک معتاد بهبودیافته در گروه‌های ان‌ای جمع می‌شوند.
 پاکی بالان: چندسالی از پاکی آنها گذشته.