قاضی که با شنیدن این حرفها بسیار متعجب شده بود، همانطور که مرد را به آرامش دعوت میکرد، گفت: آرامش خود را حفظ کنید و بگویید چه اتفاقی افتاده که اینقدر پریشاناحوال هستید.
مرد میانسال آهی کشید و در حالی که خود را روی صندلی جابهجا میکرد، گفت: «15 سال قبل با دختر یکی از اقوام دور پدرم که 9 سال از من کوچکتر بود و به تازگی در حوزه روانشناسی فارغ التحصیل شده بود، پیمان زناشویی بسته و او را با مهریه 500 سکه طلا به عقد خود درآوردم. اما متأسفانه و بر خلاف انتظارم، از همان روزهای اول زندگی، متوجه تندخویی و عصبانیت همسرم شدم.
در نتیجه تصمیم گرفتم تا از فریبا جدا شوم. و با سر و صورتی کبود به دادگاه رفته و دادخواست طلاق دادم، اما همسرم در دادگاه ابراز پشیمانی کرد و گفت سعی میکند این رفتار و حرکات ناپسندش را کنار بگذارد. بنابراین آشتی کرده و به خانه برگشتیم. غافل از اینکه چه سرنوشتی در انتظارم بود.
روز بعد وقتی از محل کارم به خانه برگشتم و از همسرم چای خواستم، در کمال ناباوری فریبا را با سینی چای مقابلم دیدم، اما ناگهان و در کمال ناباوری استکان چای داغ را روی صورتم پاشید و با خونسردی گفت: این کار را کردم تا یاد بگیری دیگر برای فرار از زندگی و مشکلات به فکر طلاق و دادگاه نباشی!
چند ماهی گذشت و همواره سعی کردم طوری رفتار کنم که فریبا عصبانی نشود تا اینکه متوجه شدم به زودی بچهدار میشویم، اما نه تنها از این موضوع خوشحال نشدم، بلکه دائم به این موضوع فکر میکردم که همسرم با این خلق و خو چگونه میخواهد فرزندمان را تربیت کند.
مرد آه دیگری کشید و ادامه داد: «هفته گذشته به خاطر مشکلات کاری کمی دیر به خانه رسیدم، وقتی در را باز کردم، یک دفعه فریبا با چماق به طرفم حملهور شد. من که دو پا داشتم، دو پای دیگر قرض کردم و به خانه مادرم پناه بردم. بالاخره پس از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم تا تمام حق و حقوق فریبا را یکجا و نقدی بپردازم و جانم را نجات دهم، بنابراین امروز به دادگاه آمدم تا دادخواست طلاق بدهم.
قاضی عموزادی پس از شنیدن اظهارات مرد میانسال به دلیل عدم حضور همسرش در دادگاه، وقت دیگری را برای رسیدگی تعیین کرد تا پس از شنیدن حرفهای زن در اینباره تصمیم بگیرد.